تاملی بر پیشرفت دانش درباره یادگیری مغز و دستاوردهای آن برای نظریه تربیتی

سال ششم، شماره سی و هشتم

به عنوان یکی از شرکت­کنندگان در این جلسه و در جستجوی دستیابی به پاسخ این پرسش، ابتدا آن را با دکتر علی نوری (مدیر گروپ علوم اعصاب و برنامه درسی) در میان گذاشتم که پاسخ ایشان به شرح زیر بود:
«دغدغه شما به طور حتم دغدغه مشترک بسیاری دیگر از پژوهشگران تربیتی است. البته قبل از هر چیز باید عرض کنم که آنچه که گروپ در راستای آن فعالیت می­کند فهم و ارتقای دانش جدیدی است که به آن نوروایجوکیشن یا مطالعات عصب- تربیت اطلاق می­شود. این دانش جدید حاصل هم­افزایی ترکیبی میان دانشهای (اما نه محدود به) روان­شناسی، علوم اعصاب، علوم شناختی و تربیت است که رسالت اساسی آن بهبود فهم ما از ماهیت یادگیری و تربیت است. کسانی که در چارچوب این دانش فعالیت می­کنند به طور جدی با برخی ادعاهای تجاری تحت عنوان «یادگیری مبتنی بر مغز» مخالف هستند و معتقدند که علوم اعصاب و علوم شناختی به همان اندازه که در فهم یادگیری و تربیت سهیم هستند، دانش تربیت هم متقابلا می­تواند نظریه­های علوم اعصاب و علوم شناختی را بهبود بخشد. اما پاسخ به دغدغه شما را از دو منطر می­توان مورد تحلیل و تبیین قرار داد. نخست، از زاویه فرایند رشد و تکامل دانش درباره ماهیت یادگیری و تربیت؛ از این زاویه می­توان گفت که در پرتو ظهور فناوریهای نوین مطالعه مغز، علوم اعصاب نیز در سالهای اخیر در این عرصه سهیم گشته است. در واقع، می­توان گفت که اکنون ما می­دانیم که همچون جامعه­شناسی، روان­شناسی، اقتصاد و سایر مبانی تربیت، علوم اعصاب هم می­تواند یکی از مبانی مهم و اطلاعاتی ارزنده برای تفکر و سیاست تربیتی تلقی شود- ضمن اینکه حوزه­های مغفول دیگری همچون تاریخ، روانکاوی و هنرها هم از جمله این منابع اطلاعاتی هستند که اهمیت آنها در سالهای اخیر مورد توجه قرار گرفته است. به طور خاص، دانش و پژوهش اخیر علوم اعصاب از یک طرف دربردارنده بیشنهای تربیتی نوینی است که استحکام این بینشها مستلزم آن است که اعتبار آنها در موقعیتهای واقعی یادگیری مورد آزمون شود و میزان همخوانی آنها با مطالعات رفتاری و شناختی بررسی شود. از طرف دیگر، می­توان با اتکا به مطالعات علوم اعصاب، اعتبار برخی از یافته­های گذشته را نیز مجددا مورد آزمون قرار داد و با یک چشم­انداز زیستی نیز آنها را مورد مطالعه قرار داد. دوم، از زاویه فلسفه علم و مبتنی بر تحولات در علم، آنچنانکه توماس کوهن در تبیین آن مطرح می­کند؛ در چارچوب تحول پارادایمی، پارادایم یا علم نرمال که در یک حوزه خاص مسلط است و گروه خاصی از دانشمندان به بسط و گسترش آن می پردازند ممکن است در مواردی دچار بحران شود و این بحران موجبات پیدایش پارادیمی جدید را فراهم سازد. به بیانی دیگر، معیار معتبر بودن یک اندیشه یا نظریه (که توافق بین ذهنی است) ممکن است به هم ریزد و توافق جدیدی شکل گیرد که این توافق جدید همان پارادایم جدید است. اما در حوزه علوم انسانی، پارادایم ها هرگز جایگزین نمی شوند، بلکه به موازات هم و در کنار هم به حیات خود ادامه می­دهند. بنابراین پارادایم قدیمی به همان اندازه در پاسخ به مسائل مربوطه تلاش می­کند که پارادایم جدید رصد می­کند. به عنوان مثال در حوزه یادگیری، سالهای چندی پاردایم رفتارگرایی پارادایم مسلط بوده است؛ نتایج مطالعات رویکرد شناختی از جمله نظریه گشتالت و ظهور انقلاب شناختی برخی مفروضه های رفتارگرایی را با چالش روبرو ساخت. این امر باعث شد که توافق بر سر پاردایم جدیدی تحت عنوان پاردایم شناختی شکل گیرد؛ اما همه طرفداران رفتارگرایی آن را رها نکردند و هم اکنون نیز سنت رفتارگرایی همچنان در حال گسترش و تکامل است. من تصور می­کنم که آنچه در قالب مطالعات عصب- تربیت مطرح می­شود بیشتر با مبانی و مفروضه­های پاردایم سازنده­گرایی سازگاری دارد تا شناختی یا رفتاری. پارادیمی که با کانت آغاز می شود، ژان پیاژه آن را مورد مطالعه علمی قرار می دهد، و ویگوتسکی و برونر آن را وارد مرحله تکامل یافته­تری می­سازند. کانت را می­توان نماینده سازنده­گرایی شخصی، پیاژه را سازنده­گرایی شناختی و ویگوتسکی را سازنده­گرایی اجتماعی تلقی نمود. از این منظر، دانش جدید در حال ظهور عصب- تربیت نیز معرف نوعی از سازنده­گرایی است که می­توان آن را «سازنده­گرایی عصبی» نامید. مفهوم سازنده­گرایی عصبی ضمن پذیرش همه مفروضه­های سازنده­گرایی، دلالت بر آن دارد که دانش ساخته می شود اما در مغز. این دانش در قالب تشکیل پیوندگاه های سیناپسی و شبکه های عصبی بازنمایی می­شود و به نوبه خود موجب تغییرات در رفتار، فرایندهای ذهنی و عملکرد می­شود.”
با دریافت پاسخ دکتر نوری، برای واکاوی بیشتر این موضوع از دکتر هاشم فردانش، استاد گروه تکنولوژی آموزشی دانشگاه تربیت مدرس نیز درخواست نمودم تا در این زمینه نظرشان را اعلام کنند که شرح پاسخ ایشان نیز در ادامه آمده است:
«علوم اعصاب یکی از شاخه های علوم شناختی است که سایر حوزه­های تشکیل دهنده آن هم عبارتند از: روانشناسی شناختی، فلسفه، هوش مصنوعی، زبان شناسی و مردم شناسی. همانطور که می دانید این مجموعه از علوم با رویکردی چند وجهی به مطالعه مغز و فرآیندهای آن می پردازد که یکی از این فرآیند ها یادگیری است. اما آنچه که مهم است این واقعیت است که علوم شناختی بعنوان ادامه و تکمیل رویکردهای روانشناسی شناختی مطرح شده است و گرچه که از نظر دیدگاه و یا پارادایم حاکم بر مطالعات آن تحولی بنیادین از رویکردهای دوران مدرن به دوران پست مدرن دربرخی از رشته­های زیرمجموعه آن(مانند مردم­شناسی) مشاهده می­شود، ولی در زمینه مطالعات عصب شناسی با رویکردی کاملا پوزیتویستی با مسائلی پژوهشی مواجه می شود. و در مطالعات مربوط به روانشناسی عمدتأ تاکید بر همان روش شناسی های حاکم بر روانشناسی یادگیری در دوران مدرن است. اما از این نظر که یافته های این شاخه از علوم شناختی تا چه حد یافته های قبلی روانشناسی شناختی را تائید و یا رد می کند بر حسب مورد باید مورد توجه قرار گیرد، ولی بطور کلی می توان گفت که بسیاری از یافته های قبلی با انجام مطالعات علوم شناختی مورد تائید قرار گرفته است. در زمینه ارتباط­گرایی نیز باید گفت که تا این زمان این مبحث بعنوان رویکردی که تحت شمول مباحث یادگیری شناختی با دیدگاه شناختی مطرح بوده معرفی شده است، بعبارت دیگر ارتباط­گرایی بعنوان شاخه ای منبعث و منشعب از روان­شاسی شناختی مطرح شده، ولی مباحثی در درون آن مطرح شده است که بدلیل نوپا بودن هنوز نمی توان با قطعیت درباره تعلق آن به پارادایم خاصی اظهار نظر قطعی کرد. که از آن جمله مباحث معرفت شناسی آن است».
با توجه به پاسخ­های ارائه شده و این که آن گاه می­توان گفت تغییر پارادایم صوت گرفته که تغییرات محسوسی در هستی­شناسی، معرفت­شناسی و روش­شناسی صورت بگیرد؛ مباحث مربوط به علوم اعصاب تغییر محسوسی در این زمینه ها به بار نیاورده است و با پارادایم های پیشین قابل تفسیر است. بنابراین با وجود اینکه بینش­های ارزشمندی درباره ماهیت یادگیری عرضه می­نماید، نمی تواند مفهوم پارادیم جدید را به یدک بکشد.
https://mail.google.com/mail/u/0/images/cleardot.gif
یوسف مهدوی­نسب (دانشجوی دکتری تکنولوژی آموزشی دانشگاه تربیت مدرس)
علی زند قشلاقی (دانشجوی دکتری برنامه‌ریزی درسی، دانشگاه تربیت مدرس)