یکی شون گفت:آقا! تو رو به جون بچه تون ما رو تنبیه نکنید. این حرف این دانش آموز در دل سخت او اثر کرده بود و از آن به بعد نگاهش به دانش آموزان و مسائل مبتلا به آنها تغییر یافت .حالا او به شدت پیگیر مشکلات دانش آموزان مدرسه اش است .مثلا برای برنامه انجمن اولیاء و مربیان امسال با شناسایی ۱۲ تن از بچه های مدرسه ۵۰ نفری اش(مدرسه غیر انتفاعی) به عنوان بچه های طلاق تصمیم گرفت در برنامه آن روز اولیاء را تحت تاثیر قرار دهد.او از گروه سرود ناشنوایان که معصومانه و به زیبایی هر چه تمامتر سرود مادر را اجرا می کنند دعوت کرد تا در این مراسم حاضر شوند.اولیاء بچه ها هم آمده بودند و حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بودند .او امیدوار بود که با اجرای این برنامه از پدری که فرزندش را از دیدار مادر محروم کرده بود یا نامادری و… بخواهد که بیشتر به بچه ها و حقوق عاطفی شان توجه کنند. من نیز پس از تولد فرزندم تغییر کرده بودم .حالا دیگر در کلاس درس علاوه بر نقش معلمی ،نقش مادری نیز بارها و بارها در کلاس درس حاضر می شد.مهمترین تاثیر این نقش بر تدریس من انسانی تر عمل کردن بود.من در چهره هر یک از آنها فرزندان خود را می دیدم که معصومانه به من نگاه می کنند و آینده روشن خود را در زبان و عمل من دنبال می کنند. حالا دیگر به جای تهدید و ارعاب درس نخوان ها و آنهایی که مشکل انضباطی داشتند یا ارجاع به دفتر و اخراج از کلاس ،مادرانه پیگیر مشکلاتشان می شدم .چهره سختگیر من در سالهای اول تدریس حالا نرم و مهربان به یاری دانش آموزان آمده بود.فضای کلاس آرامتر و دلپذیرتر بود و تحمل مشکلات آسانتر، چرا که آنها فرزندان من بودند نه فرزندان آنها!!! فرزندان من، فرزندان تو،فرزندان ما.تاثیر مهم این نقش را وقتی بیشتر احساس کردم که دخترم اولین روز کلاس اول دبستان را تجربه می کرد.متاسفانه یکی دو روز پیش از شروع سال تحصیلی سرمای بدی خورد و روز اول را تب دار و مریض به مدرسه رفت.آنقدر شوق و ذوق رفتن به مدرسه را داشت که تلاش من برای قانع کردن او برای نرفتن به مدرسه بی فایده بود.خانم معلم روز اول این سرمشق ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا را داده بود.دخترم چند تا از این خطها را ناصاف نوشته بود .می دانید عکس العمل این معلم به این کودک سراپا ذوق در روز اول ورود به مدرسه چه بود؟ متاسفانه او با زدن توسری بچه را تنبیه کرده بود و او از همان روز اول استرس رفتن به مدرسه را پیدا کرد.این معلم بچه دار نمی شود و فرزندی ندارد .من فکر می کنم اگر او تجربه مادر بودن را داشت ،می توانست با صبر و حوصله و مهربانی بیشتری این خطوط ناصاف را به خطوط صاف تبدیل کند.راه دور نرویم ،هفته پیش امتحانات نوبت اول دبیرستانی ها شروع شد.مدرسه ای که امسال در آن تدریس می کنم جزء مدارس خاص است.بعد از امتحان مدیر مدرسه را دیدم که با ناراحتی می گفت معاونان مدرسه در حین امتحان دادنِ بچه ها وارد کلاس شده و کیلیپس های سر بچه ها را جمع کرده اند.اتفاقا دو دختر یکی از این معاونان در مدرسه بغلی ما امتحان می دادند به مدیرمان گفتم از او بپرس اگر با دختران تو هم همین الان چنین برخوردی شود،راضی هستی؟واژه “امتحان” و جلسه امتحان خود به خود استرس و اضطراب ایجاد می کند چه برسد به اینکه در حین امتحان ناگاه دستی را با خشونت بر سر خود احساس کنی که کیلیپس را که چه عرض کنم تمام منویات ذهنی تو را آنی از سر تو خواهد برد.اگر این معاون لحظه ای نقش مادری اش را زنده می کرد گمان نمی کنم بر خود روا می دانست که چنین عمل کند.
اتفاق دیگری که آن هم تاثیر برجسته ای بر تدریس من داشت،قبولی در دوره کارشناسی ارشد برنامه ریزی درسی بود.کل این دوره واقعا برای من سودمند بود که در اینجا یکی دو تا از تجربه ها را بازگو می کنم. یکی از آنها تاثیر مطالعه کتاب نظریه های برنامه درسی بر من بود .این کتاب به عنوان یکی از منابع درسی از سوی استاد معرفی شده بود و هر بار فصلی از آن را به صورت گروهی در کلاس کنفرانس داده و بحث می کردیم.من با مطالعه هر دیدگاه ،تجربه های معلمی ام را در ذهن تصویر می کردم،من چگونه معلمی هستم؟ رفتارگرا؟رشد گرا؟انسان گرا یا ……؟بعد با نگاه به عملکرد خودم و وارسی دقیقتر نحوه عملم در حین تدریس و حضور در مدرسه،تعامل با همکاران و دانش آموزان و مسئولان اداری که اتفاقا مسئول آموزش متوسطه نیز در دوره کارشناسی ارشد همکلاسی من بود،دریافتم که من به عنوان یک معلم به شدت تحت تاثیر دیدگاه رفتار گرایی بوده ام و کمی هم دیدگاه فرایند رشد شناختی و انسان گرا.در حقیقت نه تنها من که بسیاری از دیگر همکاران و سیستم آموزشی نیز به غایت تحت تاثیر این دیدگاه عمل می کردند.درباره خودم باید بگویم که سخت گیری زیاد نسبت به انجام تکالیف و منظم بودن آنها،کنترل شدید کلاس درس ،امتحانات مکرر و … از من معلمی اقتدار گرا ساخته بود.اما حالا دریافته بودم که به جز راه رفتارگرایی ،راههای مقبول دیگری هم وجود دارند که می توانند به بهبود کار من کمک کنند.لذا به تاسی از دیدگاه رشد گرا ،رشد و آمادگی جسمی بچه ها برای یادگیری در کلاس برایم مهم جلوه کرد و صبح ها که ساعت هفت و نیم کلاس درس رسما شروع می شد و خیلی از بچه ها صبحانه نخورده به مدرسه می آمدند،حوالی ساعت هشت و پنج تا هشت و ده دقیقه ،فرصتی را برای تغذیه بچه ها اختصاص می دادم .آنها در کمال راحتی و با شوخی و خنده لقمه صبحانه را می خوردند و ادامه می دادیم یا هفته هایی که نوبت عصر بودیم نیز اجازه داشتند لقمه سالم یا میوه به همراه بیاورند اما چیپس و پفک و این دست تنقلات به دلیل غیرمغذی بودنشان ممنوع بود.موارد دیگری از این دست بسیار بود که به دلیل طولانی شدن مطلب از ذکر آنها اجتناب می کنم.
تجربه دیگری از دوره کارشناسی ارشد که آنهم تاثیر چشمگیری بر کلاس درس من داشت، آشنایی با رویکرد مشارکتی و یادگیری همیارانه بود. من تصمیم گرفتم این روش را در کلاس درس پیاده کنم و از آن سال به بعد کلاسهای درس من از شیوه سنتی آن که معلم جلوی کلاس ،پشت به تخته ایستاده و دانش آموزان در ردیفهای منظم روبروی او هستند و معلم محور کلاس است،درآمد .بچه ها بسته به جمعیت کلاس و بر اساس انتخاب و علاقه خود در گروههای مختلف ۳،۴ یا ۵نفره می نشستند و من بین گروهها به عنوان ناظر ،راهنما و تسهیل کننده یادگیری در حرکت بودم.بچه ها از همدیگر یاد می گرفتند،هر جا سوالی داشتند از یکدیگر و یا از گروههای مجاور کمک می گرفتند و نهایتا اگر به توافق نمی رسیدند یا هنوز ابهامی وجود داشت از من می پرسیدند .پس از تعامل دانش آموزان با یکدیگر ،نوبت تعامل معلم با دانش آموزان می رسید و من در این مرحله یکبار دیگر درس را با بچه ها مرور و جمع بندی می کردم.تاثیر این روش عالی بود.یادگیری بچه ها بهتر شده بود.فشار کمتری را احساس می کردم.جو کلاس ،جو همکاری و دوستی بود.البته گهگاه بین بچه ها بگو و مگوی کوچکی هم در می گرفت و فرصت خوبی بود تا به آنها گوشزد کنم هدف از گروهی عمل کردن ،فقط یادگیری بهتر درس نیست بلکه شما باید یاد بگیرید به حقوق یکدیگر احترام بگذارید،مسائل را با گفتگو و دوستانه حل کنید و روابط اجتماعی خود را تقویت کنید و…
این گوشه ای از تجربه های من به عنوان یک معلم بود .امیدوارم دیگر دوستان نیز دست به قلم برده و تجربه های خود را با دیگران به اشتراک بگذارند.